اثر: سهراب سپهری
دود مي خيزد ز خلوتگاه من.
كس خبر كي يابد از ويرانه ام ؟
با درون سوخته دارم سخن.
كي به پايان مي رسد افسانه ام؟
دست از دامان شب برداشتم
تا بياويزم به گيسوي سحر.
خويش را از ساحل افكندم در آب،
ليك از ژرفاي دريا بي خبر.
بر تن ديوارها طرح شكست.
كس دگر رنگي در اين سامان نديد.
چشم ميدوزد خيال روز و شب
از درون دل به تصوير اميد.
تا بدين منزل نهادم پاي را
از دراي كاروان بگسسته ام.
گرچه مي سوزم از اين آتش به جان ،
ليك بر اين سوختن دل بسته ام.
تيرگي پا مي كشد از بام ها:
صبح مي خندد به راه شهر من.
دود مي خيزد هنوز از خلوتم.
با درون سوخته دارم سخن.
اثر: سهراب سپهری
ديرگاهي است كه در اين تنهايي
رنگ خاموشي در طرح لب است.
بانگي از دور مرا مي خواند
ليك پاهايم در قير شب است
رخنه اي نيست در اين تاريكي:
در و ديوار به هم پيوسته.
سايه اي لغزد اگر روي زمين
نقش وهمي است ز بندي رسته.
نفس آدم ها
سر بسر افسرده است
روزگاري است در اين گوشه پژمرده هوا
هر نشاطي مرده است.
دست جادويي شب
در به روي من و غم مي بندد
مي كنم هر چه تلاش،
او به من مي خندد .
نقش هايي كه كشيدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود .
طرح هايي كه فكندم در شب،
روز پيدا شد و با پنبه زدود .
ديرگاهي است كه چون من همه را
رنگ خاموشي در طرح لب است .
جنبشي نيست در اين خاموشي
دست ها پاها در قير شب است.
اثر: سهراب سپهری
اثر: سهراب سپهری
اثر: سهراب سپهری
ابر این صحرا مگر آهنگ باریدن ندارد
یک نفس سرمست بودن نمی خواهم که این گل
زیرِ رنگ آلوده ی زهر است و بوییدن ندارد
آب و رنگِ این چمن، از اشک پیدا آمد و خون
در بساطی این چنین، ای غنچه خندیدن ندارد
با نسیمِ غم دمد هر سبزه در صحرای عالم
هر طرف ای چشمِ بی آرام گر دیدن ندارد
چند زیر آسمان آواز تنهایی برآری
در دلِ گنبد، صدا جز نقشِ پیچیدن ندارد
در جهان نقش تماشا را زِ دل شستم که دیدم
پرده ای در این نگارستانِ غم دیدن ندارد.
اثر: سهراب سپهری
اثر: سهراب سپهری
اثر: سهراب سپهری
صفحه قبل 1 صفحه بعد