-

به تماشا سوگند
و به آغاز كلام
و به پرواز كبوتر از ذهن
واژه اي در قفس است.
حرف هايم ، مثل يك تكه چمن روشن بود.
من به آنان گفتم:
آفتابي لب درگاه شماست
كه اگر در بگشاييد به رفتار شما مي تابد.
و به آنان گفتم : سنگ آرايش كوهستان نيست
همچناني كه فلز ، زيوري نيست به اندام كلنگ .
در كف دست زمين گوهر ناپيدايي است
كه رسولان همه از تابش آن خيره شدند.
پي گوهر باشيد.
لحظه ها را به چراگاه رسالت ببريد.
و من آنان را ، به صداي قدم پيك بشارت دادم
و به نزديكي روز ، و به افزايش رنگ .
به طنين گل سرخ ، پشت پرچين سخن هاي درشت.
و به آنان گفتم :
هر كه در حافظه چوب ببيند باغي
صورتش در وزش بيشه شور ابدي خواهد ماند.
هركه با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام ترين خواب جهان خواهد بود.
آنكه نور از سر انگشت زمان برچيند
مي گشايد گره پنجره ها را با آه.
زير بيدي بوديم.
برگي از شاخه بالاي سرم چيدم ، گفتم :
چشم را باز کنید ُ آیتی بهتر از این می خواهید؟
مي شنيديم كه به هم مي گفتند:
سحر ميداند،سحر!
سر هر كوه رسولي ديدند
ابر انكار به دوش آوردند.
باد را نازل كرديم
تا كلاه از سرشان بردارد.
خانه هاشان پر داوودي بود،
چشمشان را بستيم .
دستشان را نرسانديم به سر شاخه هوش.
جيبشان را پر عادت كرديم.
خوابشان را به صداي سفر آينه‌ها آشفتيم.


اثر: سهراب سپهری


تاريخ : 3 / 4 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

دود مي خيزد ز خلوتگاه من‌.
كس خبر كي يابد از ويرانه ام ؟ 
با درون سوخته دارم سخن‌.
كي به پايان مي رسد افسانه ام؟

دست از دامان شب برداشتم
تا بياويزم به گيسوي سحر.
خويش را از ساحل افكندم در آب‌،
ليك از ژرفاي دريا بي خبر.

بر تن ديوارها طرح شكست‌.
كس دگر رنگي در اين سامان نديد.
چشم ميدوزد خيال روز و شب
از درون دل به تصوير اميد.

تا بدين منزل نهادم پاي را
از دراي كاروان بگسسته ام‌.
گرچه مي سوزم از اين آتش به جان ،
ليك بر اين سوختن دل بسته ام‌.


تيرگي پا مي كشد از بام ها:
صبح مي خندد به راه شهر من‌.
دود مي خيزد هنوز از خلوتم‌.
با درون سوخته دارم سخن‌.


اثر: سهراب سپهری


تاريخ : 2 / 4 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

ديرگاهي است كه در اين تنهايي
رنگ خاموشي در طرح لب است.

بانگي از دور مرا مي خواند
ليك پاهايم در قير شب است

رخنه اي نيست در اين تاريكي:
در و ديوار به هم پيوسته.
سايه اي لغزد اگر روي زمين
نقش وهمي است ز بندي رسته.

نفس آدم ها
سر بسر افسرده است
روزگاري است در اين گوشه پژمرده هوا
هر نشاطي مرده است.

دست جادويي شب
در به روي من و غم مي بندد
مي كنم هر چه تلاش‌،
او به من مي خندد .

نقش هايي كه كشيدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود .
طرح هايي كه فكندم در شب‌،
روز پيدا شد و با پنبه زدود .

ديرگاهي است كه چون من همه را
رنگ خاموشي در طرح لب است .
جنبشي نيست در اين خاموشي
دست ها پاها در قير شب است.


اثر: سهراب سپهری


تاريخ : 2 / 4 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

 
در سراي ما زمزمه اي ، در كوچه ما آوازي نيست‌.
 
شب‌، گلدان پنجره ما را ربوده است‌.
 
 
 
پرده ما ، در وحشت نوسان خشكيده است‌.
 
اينجا، اي همه لب ها ! لبخندي ابهام جهان را پهنا مي دهد.
 
پرتو فانوس ما ، در نيمه راه ، ميان ما و شب هستي مرده
 
است‌.
 
ستون هاي مهتابي ما را ، پيچك انديشه فرو بلعيده است‌.
 
اينجا نقش گليمي ، و آنجا نرده اي ، ما را از آستانه ما
 
بدر برده است‌.
 
اي همه هشياران ! بر چه باغي در نگشوديم ، كه عطر فريبي
 
به تالار نهفته ما نريخت ؟
 
اي همه كودكي ها ! بر چه سبزه اي ندويويم‌، كه شبنم
 
اندوهي بر ما نفشاند ؟
 
غبار آلوده راهي از فسانه به خورشيديم‌.
 
اي همه خستگان ! در كجا شهپر ما ، از سبكبالي پروانه
 
نشان خواهد گرفت ؟
 
ستاره زهر از چاه افق بر آمد.
 
كنار نرده مهتابي ما ، كودكي بر پرتگاه وزش ها مي گريد.
 
در چه دياري آيا ، اشك ما در مرز ديگر مهتابي خواهد
 
چكيد؟
 
اي همه سيماها ! در خورشيدي ديگر، خورشيدي ديگر.


اثر: سهراب سپهری


تاريخ : 2 / 4 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

در شبی تاریک
که صدایی با صدایی در نمی آمیخت
و کسی کس را نمی دید از ره نزدیک،
یک نفر از صخره های کوه  بالا می رفت
و به ناخن های خون آلود
روی سنگی کند نقشی را
و از آن پس ندیدش هیچکس دیگر.
شسته باران رنگ خونی را
که از زخم تنش جوشید
و
روی صخره ها خشکید.
 
از میان برده است طوفان نقش هایی را
که بجا ماند از کف پایش.
گر نشان از هر که پرسی باز
بر نخواهد آمد آوایش.
 
آن شب
هیچ کس از راه نمی آمد
تا خبر آرد از ان رنگی که در کار شکفتن بود
کوه: سنگین، سرگران، خونسرد
باد می آمد، ولی خاموش.
ابر پر می زد، ولی آرام.
لیک آن لحظه که ناخن های دست آشنای راز
رفت تا بر تخته سنگی کار کندن را کند آغاز،
رعد غرید،
کوه را لرزاند.
برق روشن کرد سنگی را که حک شد روی آن در لحظه ای کوتاه
پیکر نقشی که باید جاودان می ماند.
 
امشب
باد و باران هردو می کوبند:
باد خواهد بر کند از جای سنگی را
و باران هم
خواهد از آن سنگ نقشی را فرو شوید.
هر دو می کوشند.
می خروشند.
لیک سنگ بی محابا در ستیغ کوه
مانده بر جا استوار، انگار با زنجیر پولادین.
سالها ان را نفرسوده است.
کوشش هر چیز بیهوده است.
کوه اگر بر خویشتن پیچید،
سنگ بر جا همچنان خونسرد می ماند
و نمی فرساید آن نقشی که رویش کند
در یک فرصت باریک
یک نفر کز صخره های کوه بالا رفت
در شبی تاریک.


اثر: سهراب سپهری


تاريخ : 2 / 4 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

دانه در این خاک بی نم، شورِ روییدن ندارد
ابر این صحرا مگر آهنگ باریدن ندارد


یک نفس سرمست بودن نمی خواهم که این گل
زیرِ رنگ آلوده ی زهر است و بوییدن ندارد

آب و رنگِ این چمن، از اشک پیدا آمد و خون
در بساطی این چنین، ای غنچه خندیدن ندارد

با نسیمِ غم دمد هر سبزه در صحرای عالم
هر طرف ای چشمِ بی آرام گر دیدن ندارد

چند زیر آسمان آواز تنهایی برآری
در دلِ گنبد، صدا جز نقشِ پیچیدن ندارد

در جهان نقش تماشا را زِ دل شستم که دیدم
پرده ای در این نگارستانِ غم دیدن ندارد
.


اثر: سهراب سپهری


تاريخ : 2 / 4 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

می خروشد دریا.
هیچ کس نیست به ساحل پیدا
لکه ای نیست به دریا تاریک
که شود قایق
اگر آید نزدیک.
 
مانده بر ساحل.
قایقی ریخته شب بر سر او،
پیکرش را ز رهی نا روشن
برده در تلخی ادراک فرو.
هیچکس نیست که آید از راه
و به آب افکندش.
و در این وقت که هر کوهه ی آب
حرف با گوش نهان می زندش،
موجی آشفته فرا می رسد از راه که گوید با ما
قصه ی یک شب طوفانی را.
 
رفته بود آن شب ماهیگیر
تا بگیرد از آب
 آنچه پیوندی داشت.
با خیالی در خواب.
 
صبح آن شب که به دریا موجی
تن نمی کوفت به موجی دیگر،
چشم ماهیگیران دید
قایقی را به ره آب که داشت
بر لب از حادثه ی تلخ شب پیش خبر.
پس کشاندند سوی ساحل خواب آلودش
به همان جای که هست
در همین لحظه ی غمناک به جا
به نزدیکی او
می خروشد دریا
وز ره دور فرا می رسد آن موج که می گوید باز
 از شبی طوفانی
داستانی نه دراز... .
 


اثر: سهراب سپهری


تاريخ : 2 / 4 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|


جهان، آلوده ی خواب است.
 
فرو بسته است وحشت در به روی هر تپش، هر بانگ
 
چنان که من به روی خویش
 
در این خلوت که نقش دلپدیرش نیست
 
و دیوار فرو می خواندم در گوش:
 
میان این همه انگار
 
چه پنهان رنگ ها دارد فریب زیست!!
 
 
شب از وحشت گرانبار است.
 
جهان آلوده ی خواب است و من در وهم خود بیدار:
 
 چه  دیگر طرح می ریزد فریب زیست
در این خلوت که حیرت نقش دیوار است؟!


اثر: سهراب سپهری


تاريخ : 1 / 4 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

صفحه قبل 1 صفحه بعد

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • ایف آی دی